آره بارون میومد         
آره بارون میومد خوب یادمه
مث آخرای قصه، که آدم می ره به رویا
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

زیر لب زمزمه کردم
کی می تونه این دل دیوونه رو از من بگیره؟
اون قَدَر باشه که من این دل و دستش بدم و چیزی نپرسه
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

یه غروب بود روی گونه هات
دو تا قطره که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات
اما فرقی هم نداره
کار از این حرفا گذشته
دیگه قلبم سر جاش نیست
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

خیلی سال پیش
توی خوابم دیده بودم تو رو با گونه ی خیست
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات
اونجا هم نشد بپرسم
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات
اونجا هم نشد بپرسم
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

49

پیاده روی


اینبار تصمیم رو قطعی گرفتم. یه تغییر کلی تو رژیم غذاییم دادم و پیاده روی رو دوباره شروع کردم. با وجود تناسب اندام در حالت کلی از سایز شکمم راضی نیستم. مسیر کلاس زبان رو هم جوری انتخاب کردم که بطور اجباری پیاده روی زیادی داشته باشم. همسر مثل همیشه اعلام آمادگی کرده برای همراهی. تا هوا خیلی سرد نشده می تونم پیاده برم و بیام. امروز خیلی راجع به رژیم غذایی برای داشتن شکمی صاف تحقیق کردم تو چند تاشون خوردن آب و آبلیمو در حالت ناشتا رو پیشنهاد کردن بهمراه 10 دقیقه نرمش و پیاده روی. تصمیمم برای روز های شنبه هم پیاده روی طولانی مدت. دیروز مسیر ساحلی رو انتخاب کردیم و 6 ساعت پیاده روی کردیم. فوق العاده بود هم هوا هم دریا هم پیاده روی هر دومون جون گرفتیم.


 جزیره کوچک مرغان دریایی 

 




اون طرف رودخونه زیستگاه پرندگان مهاجره که امیدوارم شنبه آینده بتونیم بریم اونجا.

 فیلم من مادر هستم رو دیدم فیلم خوبی بود. حرف های زیادی برای گفتن داشت و موضوع اصلیش هم برمی گشت به تضادها یی که الان تو جامعه ایرانی باهاش مواجه هستیم و سر در گمی بچه ها نسبت به نقش و نسبت آدمها. امیدوارم که شعور جامعه نسبت به تفکیک جنسیت انقدر ی بالا بره که یه سری چیزها از تابو بودن در بیاد بچه هامون دخترها پسرها بتونن کنار هم بزرگ بشن و از بچگی نگاه انسانی بهم داشته باشن. که یکباره مثل این فیلم فاجعه ای به بار نیاد که منجر به نابودی انسانیت بشه. دست آخر هم چنین مجازات احمقانه ای در انتظار یه بچه باشه. هر وقت به رشته تحصیلیم فکر می کنم فقط می تونم بگم متاسفم. 

48

این چند روز مشغول ثبت نام و یه سری کارهای اداری بودم از شما چه پنهون کمی هم استراحت کردم و فیلم دیدم.

تو پست قبلی گفته بودم از ایران یه سری چیز مثل رومیزی ترمه و یه قسمتی از جواهرات سنگیم رو که طی چند سال از ایران و هند و پرتغال و اسپانیا خریدم رو با خودم آوردم. یه سنگ مرجان هم دارم که وقتی 10 ساله بودم از کوه پایه های  اطراف خونمون پیدا کردم. تو تصویر پایین اون سفید دست چپی است. یه نوع مرجان آهکیه. می تونم بگم برای من از طلا خیلی با ارزشترن و من کلی ازشون انرژی می گیرم.   




به لیلای عزیزم قول دادم عکس کاموا هام رو هم بگذارم اینم کامواهای من:



چند رو پیش هم بعد از اومدن همسر رفتیم خرید من این سه تا ظرف رو خریدم و خیلی خیلی دوستشون دارم من و یاد قدیما می ندازه.



پریروز رفتم کمبریج کلاس زبان ثبت نام کردم من سطحی که قبول شدم سطح خوبی بود من اصرار داشتم سطح پایین تر ثبت نام کنم ولی آقای ممتحن می گفت که تو سطحت همینه فقط باید بیشتر فیلم ببینی.  در راستای همین موضوع دیشب فیلم The impposible رو دیدم فیلم بسیار زیبا و دردناکی بود ولی بعد از دیدن فیلم داشتم به این فکر می کردم که تو این فیلم با اینکه در تایلند ساخته شده بود بیشتر از بومی های منطقه اروپایی ها و امریکایی ها دیده شدن گرچه سرنوشت همه افراد بسیار تلخ بود ولی هیچ جایی زندگی اون آدمها ی بومی  به تصویر کشیده نشد و در آخر این خانواده آمریکایی با یک هواپیمای اختصاصی از اونجا برگشتن به کشورشون و مردم موندن و اون ویرانه ها و اون اجساد به جا مونده. ولی نکته قابل تامل برای من همیشه در روابط با غربی ها استقلال بچه هاشونه. نمی دونم حس می کنم باید خیلی رو خودمون کار کنیم تا به اون استقلال برسیم و تو اون وضعیت از بچه مون تو اون سن اون توقعات رو داشته باشیم. من که قصد دارم تا قبل از تصمیم گرفتن برای مادر شدن رو خودم کار کنم.  

47

سلام من برگشتم.

سه روزه که برگشتم کمی طول کشید که اینترنتم وصل بشه و امروز هم کارهای جمع و جور و شست و شور و اینا تموم شد. لحظه ورود اول کلی جا خوردم بعد تا همسر رفت دوش بگیره یه دل سیر گریه کردم ولی زود خودم و جمع و جور کردم شاید باورش سخت باشه اما انگار یکی از اعضای بدنم و جا گذاشتم و اومدم شاید دستام. توصیفش خیلی سخته. هنوز صدای هق هق مامانم تو گوشمه. برادر کوچیکم 22 سالشه. کمتر پیش می یاد اشکاش و ببینم. انقدر که دوستش دارم حاضرم بمیرم و گریه هاش و نبینم. ولی جدایی اشک اونم در آورد. دو تا خواهر زاده هام از صبح روز آخر شروع کردن به گریه کردن. نمی دونم اینهمه وابستگی طبیعیه یا ما غیر آدمیزادیم. خانواده همسر مثل همیشه محکم بدون هیچ بغض و اشکی خداحافظی کردن. بهشون حسودیم می شه خوشبحالشون که می تونند انقدر محکم باشند منم بعد از خداحافظی ازشون تا لحظه بسته شدن در خودم و کنترل کردم ولی بعد تا رسیدن به خونه خودمون اشک ریختم. طبق معمول اجازه ندادم کسی برای خداحافظی فرودگاه بیاد. و تا آخرین لحظه هم با مامانم و مامان همسر و خواهرام بحث داشتم. تجربه دارم اگر بیان انقدر تو فرودگاه اشک می ریزم که دیگه حواس برام نمی مونه ممکنه چیزی جا بزارم کلا اون موقع گیج می زنم.

  از اونجایی که خیلی خوش شانسم همسر فردای شب رسیدن برای یکه هفته رفت سفر. با اونهمه خستگی صبح زود بیدار شدیم اول موهای همسر رو اصلاح کردم بعد لباساش و اتو کردم و چمدونشو بستم. همسر هم دلنگران من بود کلی برام خرید کرد و کارهای اینترنت و کرد تا زودتر وصل بشه و من با این حالم حداقل اینترنت داشته باشم. تمام خونه رو خاک برداشته بود. تمامه کابینتا رو خالی کردم شستم از اول چیدم. خالی کردن چمدونها هم کلی طول کشید. مامان برام گلیم خریده بود گرچه سایزشون کوچیکه ولی انداختمشون تو هال. با رومیزی ترمه آبی که این دفعه گرفتم و ظرفهای سفالی که آوردم خونه بوی آشنایی می ده. ایندفعه هم کلی عرقیات و دمنوش ایرانی آوردم همین الان هم یه چای ایرانی به همراه بهار نارنج و گل سرخ دم کردم عطرش خونه رو برداشته. این چای ایرانی حکایت داره من هیچ وقت طعم چای ایرانی رو دوست نداشتم. دوستی به من گفت بستگی به چین چای داره اگه چین اول و تو بهار باشه چای خوبیه. و واقعا هم همینطوره اگر تا شب هم تو قوری بمونه رنگ و طعمش تغییر نمی کنه برعکس چای خارجی که هر مارکی هم می خری انگار توش رنگ می ریزن.  

کلی عکس دارم که کم کم می ذارم. الان دست و دلم نمی ره برم سراغشون. هنوز تو یه حال عجیبیم. دلم برا همه چیز تنگ شده. البته خودم علتش رو می دونم دوستایی که از هر لحاظ خیالشون از خونوادشون راحته خیلی کمتر دلتنگ می شن واسه من فقط دلتنگی نیست من دلنگرانم. دلنگرانه خیلی چیزها. چند بار تصمیم گرفتم که بمونم و همسر تنها بیاد ولی وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم خیلی بیشتر از اینا بهش مدیونم و این درست نیست که امسال که سال آخرشه تنهاش بذارم. 

حالا هم فقط امیدوارم. امیدوارم که خیلی چیزها تغییر کنه من تو مدت کمی که کنار خونوادم بودم تمامه تلاشم رو برای بهبود اوضاع کردم و مثل همیشه وجود همسرم رو تو تمامه لحظات حس کردم. 

می دونم همسرم اینجا رو نمی خونه ولی همینجا دلم می خواد ازش تشکر کنم و بهش بگم که با تمامه مشکلاتی که داریم کنارش خوشبختم.

46

دارم خونه رو تمیز میکنم به این فکر می کنم چقدر همه چیز تغییر کرده مامانم کم حوصله شده یادمه هفته ای دوبار با دستمال سرامیکهای کف رو تمیز می کرد الان انقدری حوصله داره که بره سرکارش و برگرده و یه چیز ساده ای اماده کنه برای خوردن البته همینم برای سن و سال مامانم خیلی زیاده مامانم زن خیلی خیلی مقاومیه ولی دیگه کمی خسته بنظر می رسه زود رنج شده. دو روز بعد اومدنم خبر خیلی ناراحت کننده ای شنیدم فقط خدا رو شکر می کنم که تو این لحظات کنار خانواده ام هستم و با همراهی همسر مهربونم که تا عمر دارم محبتهاش رو نسبت به خونوادم فراموش نمی کنم سعی در حل این مشکل داریم.

دو روز قبل با مامان و همسر رفتیم مغازه مامان بعد رفتیم خرید مامانم انقدر ذوق داشت که من بغضم گرفت خیلی دلش تنگ بود برای روزهایی که با هم بیرون می رفتیم. هر اشنایی رو می دید سریع می گفت این دخترم مرجانه ها بالاخره اومد.

چند روز قبل خونه مامان همسر بودیم هفته ای یک بار می ریم و دو روز می مونیم. انقدر خوشحاله. بهم گفته بود کرمام تموم شده صبر کردم تو بیای با هم بریم بخریم. مامان همسر هم خیلی شکسته شده . مثل گذشته ها صورتش رو بند انداختم بعد پاکسازی و ماساژ و بخور و ماسک . رفتیم کرم خریدیم تو خیابون دستم رو محکم گرفته بود و دایم لبخند می زد. یاد روزی افتادم که بدونه مهریه و عروسی و خرید عروسی عروس این خونواده شدم. نه اینکه  نتونند من و همسر نخواستیم راهی رو انتخاب کنیم که باورش نداریم تو سن ٢٢ سالکی به کاری که می کردم ایمان داشتم. نه موقعیت همسر خاص بود نه خانواده اش همون روزهای اول فهمیدم که کنار این ادمها می تونم نفس بکشم و احساس خوشبختی کنم. منم مثل بقیه دخترها تو این راه سختیهای زیادی رو تحمل کردم و برای رسیدن به آرامش خیلی جنگیدم. همسر هم برای من همسر خوبیه و هم برای خونواده اش فرزند خوبیه.

..................................................................................................................

الان خونه مامان همسر هستم برام حلوای زنجبیلی پخته. خیلی خیلی خوشمزه است. نهار هم دلمه داشتیم. برای شام خونه دوست همسر دعوت هستیم همسرش سه ماهه بارداره. دیروز رفتیم براشون یه جلد دیوان شعر از رودکی تا شهریار رو خریدیم. قیمته کتاب هم خیلی بالا رفته. اون کتاب رو 60 تومان خریدیم. من برای خریدن هدیه اعتقادی به خرید لوازم خانه ندارم. دوست داشتم براشون یه وسیله بازی سرگرمی یا هنری بخرم ولی چون شناختی نداشتم چیزی که خودم دوست داشتم رو خریدم. دیروز برای نی نی هم دو تا عروسک بافتم. یه مغازه پیدا کردم که کلی چیز تزیینی برای عروسک و ساخت جواهرات داره. فوق العاده بود. یه سری از این چیزها رو از بارسلونا خریدم قیمتشون خیلی خیلی متفاوته. اینا هم به اون اندازه زیبایی دارن. حول و حوش 3 کیلو هم کاموا می خوام ببرم. با اینکه اونجا کاموای آلمانی استفاده می کنم ولی کیفیت این نوع کاموا رو ترجیح می دم. کلی هم از خرازی دکمه برای چشم عروسک خریدیم. خواهرم زنگ زده برام سورپرایز داره و من باید تا آخر شب منتظر بمونم.