13

داره بارون می یاد الان دو روزه که شروع شده بارونه پودری خیلی دوست داشتنیه

چند روز پیش که می رفتم دانشگاه حول و حوش 8:30 صبح چشم جشم رو نمی دید همه جا رو مه گرفته بود بارون نمی یومد ولی خیس شدم موهام فر خورد رفت بالا شبیه نمد شد

این هفته چهارمی که می رم دانشگاه شرایط عجیبیه سر کلاس هایی می شینم که شاید فقط سر فصل رو می فهمم چون موضوع کاملا تخصصیه متوجه نمی شم با اینکه امسال وقتی کلاس زبان اینجا رو می رم کل کلاس رو متوجه می شم ولی سر کلاسهای دانشگاه نه. امروز استادم می گه مرجان چقدر می فهمی از کلاس، می گم اگه رو تخته ننویسید تقریبا هیچی می گه خیلی پشتکارتو دوست دارم که با این وجود می یای  کلاس و تا آخر کلاس می شینی تو دلم می گم پشتکار نمی خواد کمی حماقت می خواد که من ازش سر شارم مشکلی نیست.

آخه تو کلاسهامون خارجی های دیگه هم هستند که از بچه های اراسموسن ولی سر کلاسها نمی یان البته استادا می گن بدردتون نمی خوره نیاید منابع انگلیسیشو معرفی می کنند و خلاص.

ولی من اولین نفر می رم ردیف جلو می شینم چشم تو چشم استاد تکونم نمی خورم آخه بچه ها تو این سن اهل درس مرس نیستند همینطور در حال رفت و آمدن یا با موبایل و کامیپوترشون ور می رن خلاصه که فقط من دل به دل استاد می دم و گوش می دم این که سوگلی دو تا از استادامونم همینکه از در می یان تو یه چاق(چاغ) ؟ سلامتی ویژه با من می کنند بعد می شینن سر جاشون.

امروز از یکی دیگه از درسهای انگلیسی زبان هم ناامید شدم نکه تو کلاس یکی دو تا نیتیو داریم که یکیشون اهل آفریقای جنوبی و یکی دیگه شونم بزرگ شده امریکاست استاد خیال برش داشته که اینجا انگلیس سی دی ترانه می زاره برا لیسینینگ می گه بنویسید.

امروز خیلی خط خطی شدم رفتم بهش می گم برا من غیر ممکن حداقل برنامه روز بعدتون و بگید که من مطالعه داشته باشم نیام مثل گاگول ابشینیم می گه خودمم نمی دونم.

آمدم خونه گوشی رو برداشتم به همسر زنگ زدم یه ساعت غر زدم آخرش مثل همیشه با مهربونی می گه فقط صبور باش اگه یکی دوتا از درسهاتم بیافتی اشکال نداره شرایطط خاصه.

امروز با مامانم حرف زدم دلم برای صداش تنگ می شه از وقتی دانشگاه می رم فرصت کمتری دارم باهاشون حرف بزنم مثل همیشه می گه اول به فکر سلامتیت باش بعد چیزهای دیگه گفت امروز دخترا می یان اینجا جای من خالیه فقط دو تا خواهرام با بچه هاشون مامانم کلی خوشحال بود البته جای داداش بزرگمم خالیه اونم یه جور گرفتاره چقدر دلم براش تنگ شده دیشب خوابش و دیدم هر جا هستی امیدوارم شاد باشی و سلامت.



12

مدرسه رفتن سخت تر از اونیه که فکرش و می کردم 

باور کردنی نیست ولی هر چی می خونم می نویسم هنوز سر درگمم

همه چی برام جدیده درست رشته ام علوم انسانی بوده ولی تاریخ و تاریخ ادبیات اروپا هم معضلیه !

اونم به دو زبانی تدریس بشه که از یکیش 10 درصد می فهمی از اونیکی 50 درصد نمی دونم چیکار کنم.

استادا هم بگیر نگیر دارن یکیشون خوبه یکیشون داغونه مثل مال خودمون تو ایران .

چه می شه کرد الان کلی خسته ام و حجم کارهای نکرده ام انقدر بالاست که دوست دارم 1 ماه تعطیل بشه اینا رو انجام بدم.

چقدر غر می زنم.

ولی هر چیش بده خوبیش این که دانشگاه بغله خونمونه کوچه دانشگاه یه سر بالایی خیلی تندی داره البته کوچه باغه خیابون پایینیشم رودخونه است البته انتهای رودخونه، که می ریزه به اقیانوس . من عاشق این محله ام هر چقدر از زیباییش بگم کم گفتم .

تو طول تابستون بیشتر صبحها با همسر می رفتیم دم رودخونه پیاده روی الان چند روزی هست که نرفتیم اصلا وقت نمی کنم.

ولی خدا رو شکر از زندگی راضیم همینکه نزدیکه می تونم روزی یکی دو بار فاصله بین  کلاسها بیام خونه  خودش خیلی خوبه ،دانشگاه همسرم که یکم اونورتر از مال خودم اونم ناهارا می یاد خونه .

امروز سبزی پلو با ماهی پخته بودم خیلی خوب شده بود ماهی رو گذاشتم تو قابلمه با پیاز و آبلیمو وبا  یه شاخه نعنا تازه خیلی آروم پخت و عالی شد.

دو سه روز پیشم مربای به درست کردم اونم خیلی خوب شد.

هوا سرد شده البته کمی ولی من سرمایی تو خونه همش زیر پتو ام .