53

امروز یه روز بارونی و دلچسب بود. بارون نه از اون بارون معمولی ها، از پشت شیشه بیرون دیده نمی شد. دقیقا شبیه سونای بخار!

من و همسرحال نداشتیم بریم بیرون. امروز رو موندیم و هنرنمایی کردیم.

همسر مهربون امروز برای نهار اولین خورشت کرفس زندگیش رو درست کرد، که عالی بود. درسته خط به خطش رو با هم صد بار چک کردیم و من دو سه باری رفتم و سر زدم ولی عالی بود. بعد از نهار هم تو یه عملیات بی سابقه خمیر پیراشکی درست کرد و بعد از یکساعت پیراشکی های خوشمزه رو میز بودن که صد البته تحت نظارت و همیاری بنده.

اینم پیراشکی های همسر



منم از صبح بساط بافتنیم ولو بود و مشغول بافتن یک کیف کوچولو برای خودم بودم که هم برام لذتبخش بود و هم همسر کلی تشویقم کرد. ( یه همچین زن و شوهر هنرمندی هستیم ما).



52

دو سال پیش وقتی تازه وارد این شهر شده بودم از لحاظ روحی خیلی روبراه نبودم اون زمان تازه از ایران برگشته بودم و شهر و محیط برام تازگی داشت. سال قبل ما توی یک شهر دیگه زندگی می کردیم و من یه مسافرت سه ماهه به ایران داشتم که تو این فاصله همسر به تنهایی خونه پیدا کرد و اسباب کشی کرد تا من تشریف فرما شدم.

خونه توی یک محله قدیمی تو مرکز شهر بود دو طبقه، طبقه اول صاحبخانه 80 ساله ما با همسر مریضش زندگی می کرد و بالا دو واحد کوچکتر بود که تو یکیش ما بودیم و اون یکی یه دختر 18 ، 19 ساله ی سر به هوا که بیشتر وقتها هم نبود.

صاحبخانه مذکور علی رغم سنش زن پرکاری بود. همسرش آلزایمر داشت و علاوه بر اون خیلی پیر و مریض بود و ویلچر نشین. خانم همسایه که ما خاله پیرزن صداش می کردیم یه حیاط نسبتا بزرگ داشت با یه عالمه درخت و سبزی جات. که طبق گفته خودش شغلش کشاورزی بود اون به همراه خانمی که هر روز برای نظافت خونه اش می اومد از اون مزرعه کوچیک نگهداری می کردند.

این نمایی از خونه خاله:



چند روز پیش تو خیابون دیدمش که داشت از خرید برمی گشت. همون موقع ها هر شب صدای ناله و گریه آقاهه می اومد. اوایل من خیلی می ترسیدم. یه بارم بی هوش شده بود همسر و صدا کردن رفت پایین همسر می گفت مثل چوب خشک شده بود صاف نمی شد. دو ماه بعد از رفتن ما آقاهه مرد. و خاله دو ماه براش لباس سیاه پوشید.


خاله تو این خونه سفید کوچولو مرغ و خروس و بو قلمون نگه می داشت.


 

نمایی از چاه و حوض کوچولو. ( جند تا ماهی تو این حوض بودند که یه رابطه مسالمت آمیزی با گربه خونه داشتند. گربه هرگز به اینا نگاه چپ نمی نداخت.)


 

خاله هفته ای دو سه بار برای ما از محصولات این باغچه ها میآورد. 

امیدوارم یا هرگز پیر نشم. یا یه پیرزن قوی و با حوصله بشم.

51

دیروز از اولین جلسه کلاس زبانم خیلی راضیییییییییییی بودم.

اینجا پیدا کردن کلاس زبان خوب کار آسونی نیست و این در حالیه که شهریه ای کلاسها خیلی گرونه. این یک ترم 8 ماهه است که ماهیانه برای لول من 143 یورو باید پرداخت کرد بعلاوه هزینه کتاب که با کتاب ورک سر جمع 55 یورو شد.

ولی اگه تو انتخاب آموزشگاه دقت کنیم نتیجه ی خوبی می گیریم من قبل از اینکه کمبریج برم رفتم وال استریت یه جلسه ای نشستم و نحوه تدریسشون رو دیدم. خیلی متفاوت بود اولا که کلاس هفته ای یکبار فقط برای رفع اشکاله و آموزش مجازی صورت می گیره و بدتر این که حتی لول اینتر هم استاد نیتیو نبود.

اما کمبریج همه اساتیدش نیتو هستند و نظم و انضباط بیشتری داشت. استادمون هم یه مرد حول و حوش 45 سال خیلی شاد و خوشرو. البته با تجربه من از دانشگاه بیشتر استادهای انگلیسی خیلی خیلی اکتیو و خوشرو هستند. همه به اسم کوچیک صداشون می کنند. کلی سر کلاس بازی می کنن. از کوره در نمی رن ولی کلاس رو خوب کنترل می کنند. آدم سر کلاساشون دچار اضطراب نمی شه با اینکه مدام ازت سوال می کنند. خیلی خیلی دوستانه برخورد می کنند. البته من خودم مثال نقص استادهای انگلیسی رو هم دیدم که خیلی آدم حرافی بود و فقط تو کلاس با سه چهار تا انگلیسی زبان رابطه خوبی داشت. 

در کل خوب بود.

من اینجا سوار هلی کوپتر بودم.




اینم کیتی خوشگل من که هفته پیش بافتمش

روزت بستودم و نمی دانستم

شب با توغنودم و نمی دانستم

ظن برده بودم به خود که من من بودم

من جمله تو بودم و نمی دانستم


سالروز بزرگداشت مولوی با تاخیر مبارک

50

امروز صبح زود با همسر رفتیم بیرون البته به بهانه دیگه رفتیم اون انجام نشد ولی باعث شد یه پیاده روی حسابی بکنیم تو این هوای دل انگیز پاییزی.

الان یه هفته است که داره بارون می یاد همه جا خیس خیسه. ساختمون ها مثل موش آب کشیده شدن. انگار تو هوا پر از حس خوبه پر از انرژی، وای که چقدر هوای اینجا تمیزه........

چند روز پیش با شروع بارون لوازم ترشی خریدم و ترشی درست کردم و از روز دوم شروع به خوردن کردم.


.....................................................................................................

فردا اولین روز کلاس زبانمه یه مقدار استرس دارم احساس می کنم از پسش بر نمی یام از کلمه upper می ترسم. من دایره لغاتم فقط تو حوزه هایی که دوست دارم مثل هنر قویه ولی تو خیلی چیزهایی دیگه نه. باید تنبلی رو بزارم کنار لغت بخونم.

دارم یه تصمیم جدید می گیرم خیلی مرددم راستش بیشتر از تردید ترس از آینده است. امیدوارم که تصمیم درستی باشه. حس می کنم یکم منجمد شدم باید بجنبم ولی سر در گمم. 

امروز کلی کار دارم دیروز تنبلی کردم امروز باید جبران کنم خونه خیلی در هم برهمه یه عالمه لباس برای اتو کردن دارم. با این یه هفته بارون خونه بوی نم می ده موهای منم پر از پیچ و تاب شده.

الان مثل گیج ها دارم در و دیوار و نگاه می کنم که از کجا شروع کنم. 

شکلکهای بلاگ اسکای هم انقدر بد شده آدم دوست نداره استفاده کنه.





آره بارون میومد         
آره بارون میومد خوب یادمه
مث آخرای قصه، که آدم می ره به رویا
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

زیر لب زمزمه کردم
کی می تونه این دل دیوونه رو از من بگیره؟
اون قَدَر باشه که من این دل و دستش بدم و چیزی نپرسه
دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

یه غروب بود روی گونه هات
دو تا قطره که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات
اما فرقی هم نداره
کار از این حرفا گذشته
دیگه قلبم سر جاش نیست
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه

خیلی سال پیش
توی خوابم دیده بودم تو رو با گونه ی خیست
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات
اونجا هم نشد بپرسم
اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات
اونجا هم نشد بپرسم
آره بارون میومد خوب یادمه
آره بارون میومد خوب یادمه