86

دلم می خواد بطور مختصر از روزهای اول مادر شدن بنویسم .

از روز چهارم که به خونه برگشتیم با سرعت هر چه تمامتر دوش گرفتم و بچه رو شستیم .  چرا که دوستامون لحظه شماری می کردند برای دیدن نی نی . دختر کوچولوی من با وزن کم 2700 دنیا اومد چرا که مامانش از ماه هفتم کلی غصه خورده بود. ماه هفتم طی یه سری آزمایش متوجه شدم  cmv مثبت هستم . خدا می دونه بعد از خوندن و تحقیق چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم. مایکرو سفالی نابینایی ناشنوایی   خدایا مگه ممکن بود یه ویروس بتونه اینهمه سلامت جنین رو به خطر بندازه. دکتر متخصص هم آب پاکی رو روی دستم ریخت وقتی که گفت هیچ تضمینی وجود نداره انتظار هر چیزی رو داشته باش. زمان به کندی پیش می رفت کارم فقط سرچ و گریه بود تنها همدمم همسر.

همسر همیشه مهربان من بزرگترین تکیه گاه همسر تنهاش بود با کسی در این خصوص صحبت نمی کردم خانواده ام شک کرده بودند ولی تا ماه آخر صحبتی نکردم و ماه اخر فقط به خواهرم گفتم.

دوست داشتم مامانم فقط غصه ی زایمان و تنهایی من رو بخوره بقیه اش مال خودم بود.

روزها گذشتند تنها کسی که صحبتهاش کمی از درد اون روزهای من کم کردخانم دکتری بود که ماه یکبار تحت عنوان پزشک خانواده با من صحبت می کرد . اون بهم گفت تو علم پزشکی هیچ  چیز قطعی نیست همه چیز رو کنار بگذار و به خودت و باران فکر کن.

هفته ی 31 هفته ی مهمی بود قرار بود سلامت جنین تو این هفته بررسی بشه.  بارانم عکس العملهای خوبی داشت سونوی جالبی بود یادمه دکتر به شکمم ضربه می زد تا عکس العمل جنین رو ببینه باران هم همزمان ضربه می زد. دکتر گفت خیالت راحت جنین سالمه فقط باید صبر کنی تا بدنیا بیاد و از خودش آزمایشهای لازم رو بگیریم.

فردای روز دفاع همسر وقتی از خواب بیدار شدم حس عجیبی داشتم یه درد کوچیک همراه یه حس غریب 

به همسر گفتم امروز جایی نرو امروز باران بدنیا می یاد ساعت 11 لکه بینی داشتم. دیگه مطمین شدم. همسر حسابی دست و پاش رو گم کرده بود . شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا پختن . می دونستم روزهای سختی در انتظارمه. قبلا همه چیز رو آماده کرده بودم حتی دستور پخت چند غذای ساده رو برای همسر نوشته بودم و به در یخچال زده بودم. سعی کردم تمام نرمش هایی که مربی یوگا گفته بود رو انجام بدم .دوش گرفتم و اماده شدم تردید داشتم ساک باران رو هم بردارم یا نه . فاصله ی دردها داشت کمتر و کمتر می شد. ساعت 4 بعد از ظهر رفتیم بیمارستان مترنیتی خیابان روبرومون بود که من هر روز بهش نگاه می کردم و غرق رویا می شدم. طوفان عجیبی بود مجبور شدیم سوار تاکسی بشیم. 1 ساعت طول کشید تا نوبتم بشه. پزشک اورژانس بعد از معاینه بلافاصله تماس گرفت و من رو به بخش زایمان معرفی کرد. با اینکه می دونستم ولی با این کار آخرین بندهای دلم پاره شد و از ترس به خودم لرزیدم تو تمام لحظات دستم تو دست همسر بود.

رفتم و یه کاوری تن خودم و همسر کردن . همسر مجبور شد برگرده و ساک باران رو بیاره به منم گفتن تو این راهرو قدم بزن خانهای زیادی همراه همسرانشون اونجا بودن می خوردن و راه می رفتن و غر می زدن. من اما بیشتر راه می رفتم و مثل همیشه ساکت بودم. صدام کردن پس چرا من اینهمه آدم قبل از من اونجا بودن انگار من همه ی اون ساعتها رو تو خونه سپری کرده بودم. همسر اومد می ترسیدم قبل از رفتنم نرسه ولی رسید.

ساعت 7 وارد اتاق زایمان شدم تخت باران با فاصله کنارم بود. کنار تخت خودم لوازم مختلفی بود مثل دستگاه نوار قلب و میکروفن و خیلی چیزهای دیگه . چند بار دستشویی رفتم. می لرزیدم فاصله دردها خیلی کم شده بود ولی جنس درد کاملا ناشناخته هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم فقط می دونستم می تونم تحملش کنم. همسر هم مضطرب بود هم خوشحال ولی تا اونجای کار نمی تونست بفهمه من چه دردی می کشم فقط سعی داشت کاری کنه که زمان براش بگذره. ساعت 8 یه هو مامانم زنگ زد مامان فشار خونیه و من راجع به زایمان چیزی بهش نگفته بودم البته نه به اون نه به هیچ گس دیگه عادت داشتم همه ی دردام برای خودم باشه. به همسر گفتم بگو با بچه ها بیرونیم. اصرار کرد با خودم حرف بزنه منم سعی کردم با نهایت انرژی باهاش حرف بزنم ظاهرا قبول کرد و قطع کرد کمتر از 10 دقیقه بعد زنگ زد گفت می دونم بیمارستانی سعی کردم انکار کنم ولی اون خودش بواسطه ی مادر بودنش حس کرده بود تا گفتم اتاق زایمانم زد زیر گریه.

پرستار ازم خواست موبایلم رو خاموش کنم . درد بیشتر و بیشتر می شد ساعت 9 درخواست اپیدورال کردم تا 10 اوضاعم بهتر بود 10 طی معاینه دکتر یه هو 10 نفر آدم ریختن سرم دیگه اپیدورال تاثیری روی درد نداشت عجیبترین و دردناکترین لحظات عمرم رو تو اون یکساعت و 20 دقیقه تجربه کردم باران 11و 20 دقیقه شب دنیا اومد یه دختر سفید و نقلی یا موهای بلند مشکی چشماهی درشت و مژه های فر با ناخنهای بلند و کشیده که انگار مانیکور کرده بود انقدر کوچولو بود که کلاه نخی که براش گذاشته بودم براش بزرگ بود و از کلاه بافتنی که براش بافته بودم استفاده کردیم. 

تو ساعت آخر همسر تو شک عجیبی فرو رفته بود هیچ وقت فکر نمی کرد زایمان چنین چیزی باشه  به طوری که بعد از دنیا اومدن باران ،دکتر اومد دستش رو گرفت و برد پیش باران یعنی هیچ کدوممون از دیدن بچه تو لحظه ی اول عکس العمل نشون ندادیم بهتر بگم تو حال خودمون نبودیم بعدتر بهم گفت بهشت که سهله همه ی دنیا باید زیر پای شما باشه.

85

سلام 

بعد از دو سال من برگشتم.

دو سال پیش دختر 47 روزه مون رو بهمراه همسر برداشتیم و آمدیم به سرزمین مادری.

این دو سال پر بود از روزهای تلخ و شیرین .

دخترم سه هفته پیش دو ساله شد.

با صدای بلند می گم منی که از مادر شدن فرار می کردم منی که تصمیم داشتم هیچ وقت مادر نشم با وجود تمام سختی ها و شب بی خوابی ها و ........ می گم که عاشق مادر شدن شدم. خدایا ازت ممنونم.