78


بافتنی های من برای خانم گل



اینم با عروسک دست بافت


77

بعضی وقتها همه ی وجودم پر می شه از تنهایی دلم یه خونه ی امن می خواد یه خونه ی قدیمی که توش یه مادربزرگ مهربون باشه.




دلم غذاهای مادربزرگی می خواد با دورچین ماست محلی زیتون پرورده دو سه جور ترشی و شور.

دوست دارم تا می تونم براش ناز کنم بد ادا بشم غر بزنم اونم نازم و بکشه برام جوشونده و عرقیات بیاره.

دلم یه زیر زمین می خواد پر از شیشه های آبغوره و آبلیمو. پر از کوزه های رنگارنگ ترشی.

دلم یه حیاط می خواد که عصرها رو تخت کنار حوض بشینم و سرمو بزارم رو پاهای مادربزرگ.


دلم قصه می خواد قصه های قدیمی همونایی که تو بچه گی حوصله شنیدنشو نداشتم.

دلم می خواد حیاط بزرگ خونشو آب و جارو کنم. و از گلهای باغچه بچینم بزارم رو میز و تا می تونم ریه هامو پر کنم از بوی رز و یاس.

دلم یه سماور می خواد که قل قل بجوشه و مادربزرگ با دستای مهربونش برام چای بریزه کنارش توت خشک و خرما بزاره. می دونم هیچ جای دنیا همچین چایی نمی شه پیدا کرد.

دلم یه اتاق با فرشهای گل گلی نرم می خواد که وقتی پاهام و بدون روفرشی روش می زارم حس کنم دارم رو ابرا راه می رم.

دلم یه هم صحبت می خواد یه مادر یه خواهر که تو این روزای تنهایی تو بغلش گم بشم.


خیلی زود بزرگ شدم و مستقل برام خیلی زود بود گه گاهی باوجود کمردرد دولادولا راه برم غذا بپزم. چاردست و پا کارهام و انجام بدم . کاش می تونستم به بی نظمی عادت کنم کاش می تونستم به ظرفهای نشسته ی توی سینک دهن کجی کنم و بی خیال رد شم.

همسر این روزا سرش خیلی شلوغه هر روز هم با یه اتفاق جدید غافلگیر می شیم بازم دارم یه تصمیم بزرگ می گیرم  دوست دارم تا توان دارم با تنهایی بجنگم و بتونم پشتوانه ی خوبی براش باشم.

فقط می دونم خیلی برام زود بود خیلی.

 


  

76

هدیه ی زیبای پروردگار


لحظه ی تکرار نشدنی لحظه ی توام با شادی و نگرانی. زمان ایستاده بود و من روی تخت هر لحظه منتظر شنیدن جملات آرامبخش از دکتر بودم . 15 دقیقه از سونوگرافی می گذشت و من و همسر با ظاهری آرام چشم به دهان دکتر دوخته بودیم که با دقت داشت جنین رو بررسی می کرد ما انقدر تشنه ی شنیدن درباره ی سلامت کوچولومون بودیم که هر دو برای لحظاتی فراموش کردیم امروز نوبت تعیین جنسیت هم هست.

در آخر دکتر پرسید شما می دونید جنسیت نوزاد چیه؟ گفتیم نه گفت پس چرا نمی پرسید گفتیم خوب شما بگو.

گفت دختر. تو یه لحظه نگاهم به نگاه همسر گره خورد قطره اشکی به چشم هر دوی ما نشست همسر دستم رو فشار داد و بهم تبریک گفت. 

تو اون لحظه فقط از خدای بزرگ تشکر می کردم و برای کسانی که از این موهبت بی بهره هستند و سالهاست منتظرند دعا.


.....................................................................................................................................................

باران کوچولوی من الان دیگه حدودا 500 گرم و برای خودش خانمی شده.

خوشحالم که توی این فصل هستیم و من تا می تونم دارم از آب و هوای لطیف بهاری و میوه های خوشمزه ی این فصل استفاده می کنم.

تو پروسه ی ویارانه با توجه به سوابق و علایق من نسبت به ترشیجات بدیهی بود که خلا گوجه سبز حس می شد

کاینات این دفعه هم برای من به خوبی رقم زدن و من جایگزین اون میوه رو تو دانشکده همسر اینا پیدا کردم.

آلوی قرمز جنگلی.

با طعم فوق العاده دلپزیز