69

تجربه ی جدید


هیچ وقت فکر نمی کردم روزی بتونم این تصمیم مهم رو تو زندگیم بگیرم و دوست داشته باشم این حس رو تجربه کنم اونم الان که فرسنگها از عزیزانم دورم.

اما این تصمیم گرفته و عملی شد روزهای سخت گذشتن و روزهای سخت تر در انتظارم هستند. با شروع این تجربه سرفه های عجیبی به سراغم اومد بطوریکه سه شبانه روز بی وقفه سرفه کردم و من و همسر در این مدت پلک روی هم نزاشتیم.   

روزهای بعد مثل جوجه های  چرتی و مست فقط دنبال بالش و پتو بودم و تا می تونستم می خوابیدم تو این روزها همسر واقعا از حجم بالای خواب من شوکه شده بود. روزهای بعد هم چیز به طرز عجیبی برام بد بو بود تصور مرغ و گوشت و ماهی حالم  و بهم می زد سمت یخچال نمی رفتم و اگر رو مجله ای چیزی تصویر گوشت رو می دیدم سریع نابودش می کردم. سه هفته نتونستم غذا بخورم همسر متاسفانه آشپز خوبی نیست و نمی تونستم به غذاهاش  لب بزنم. تو این سه هفته فقط با میوه و آجیل  و نون زنده بودم و 6 کیلو وزن کم کردم. از دیدن صورتم تو آیینه بدون لپام احساس بدی داشتم.

تا اینکه یه روز در یخچال رو باز کردم و رب انار رو برداشتم و شروع به خوردن کردم و کم کم احساس گرسنگی سراغم اومد همون روز یه فسنجون خوشمزه درست کردم که همسر با دیدنش انگار دنیا رو بهش داده باشن انقدر هیجان زده شد که تا شب کل فسنجونا رو خورد نا گفته نماند که همسر هم به همراه من کلی وزن کم کرده بود چون تو خونه چیزی نمی تونست درست کنه و من یه سه هفته ای از خورد و خوراکش خبر نداشتم.

کم کم تونستم به این باور برسم که تنهای تنهام و اگر خودم به فکر خودم نباشم قطعا کلی آسیب می بینم.

ولی باور تنها بودن تا عمق وجودم و می لرزوند با تجربه های که من از خواهرام و حضور پررنگ مامانم تو این لحظاتشون داشتم رسیدن به این باور رو خیلی سخت می کرد ولی چاره ای جز تسلیم شدن نداشتم و ناگفته نماند که بیشتر لحظه هام بی اختیار با سیل اشک مواجه می شدم. 

از طرف دیگه سیل عظیم اطلاعات اینترتنی هم مزید بر علت بود انواع و اقسام بیماریها و ..... هر روز من و بیشتر می ترسوند

تا اینکه انتهای هفته هفتم با درخواست و اصرار خودم دکتر مهربونم سونوگرافی کرد و با شنیدن صدای پیتیکا پیتیکای قلبش به یه آرامش وصف ناپذیر رسیدم و حس شیرین مادری رو مزه مزه کردم. اون روز اندازه نی نی 4 میلی متر بود انقدری که حتی تصورشم من و به خنده می نداخت.

تو این روزهای سخت تنها چیز آرامش دهنده ی زندگیم حضور همسر مهربون و بی اندازه عاشقم هست که با حرفها و نوازشهای شبانه اش می تونه مرهمی برای تنهایی من باشه. متاسفانه همسر سرش خیلی خیلی شلوغه و دایم یا کنفرانس داره یا با استاداش قرار داره ولی از هر فرصتی برای تیمار من استفاده می کنه.

با شنیدن صدای قلبش این خبر رو به خونواده ام دادم و یه هو فریاد شادی مامان و برادرم بلند شد ولی ازشون خواستم تا مدتی بین خودمون بمونه و حالا حالا ها تصمیم ندارم که حتی به خانواده همسر بگم. مامان همسر خیلی زن مضطربیه و می دونم با این خبر کلی استرس می گیره و هر روز می خواد یه فامیلی چیزی که تو اروپا زندگی می کنند رو به دیدن من بفرسته به خاطر همین همه چیز فعلا مسکوته. 

دیروز رفتم اکو گرافی تمشک کوچولوی من پاهاش و داده بالا و داشت قر می داد اندازه اش حدودا سه سانت شده بود من هر لحظه منتظر نظر دکتر بودم و با شنیدن جمله ی very well یه نفس راحت کشیدم.  

آرزو می کنم کوچولوی شیرینم که داره تو این فضای پاک و خوش آب و هوا نفس می کشه مثل مردم اینجا صبور و مهربون باشه واقعا این دو صفت جز خصوصیات بارز مردم این شهره پرسنل بیمارستان و کلینیک جز بهترین دوستهای منن تو این دوره از خدمات تا متخصصین برخوردشون انقدر دوستانه و صمیمیه که نمی دونم چطور می تونم ازشون تشکر کنم و خدماتی که ارایه می دن انقدر عالیه که کلی من و دلگرم می کنه و من تقریبا هر دو هفته یکبار دارم چک می شم. 

دو هفته دیگه می رم برای تست غربالگریه سه ماهه اول.

به امید خدا امیدوارم همه چیز خوب باشه.


Beautiful pregnant woman outdoors. Pregnant woman on nature. Happy pregnancy. Romantic pregnant girl. Fairy. Attractive pregnant woman with flowers wreath. Pregnant mother in park. Bright makeup girl - stock photo


نظرات 10 + ارسال نظر
لیلا پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام عزیزم مبارک باشه .شاد باشی

ممنون لیلای مهربون.

مهردخت پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:23 ب.ظ

این قدر ذوق کردم که اشک از چشمهام سرازیر شد. این اشک شادی به خاطر این بود که خودم از بارداری هام به شدت خاطرات خوب و رویایی دارم با این که من هم در هر دو مورد هیچ نازکشی نداشتم و باز در هر دو حاملگیم باید روزانه تا سه بار تزریق هپارین می کردم، اما فی نفسه حمل یک معجزه لحظه لحظه اش شیرین و خاطره انگیزه و به همه سختی هاش می ارزه.
امیدوارم این دوران خیلی خیلی راحت و شیرین بگذره. حالا باید قوی باشی و برای دو نفر مادری کنی: هم برای نی نی تمشکی و هم برای خودت که مادر ازت دوره. موفق باشی نازنین

ممنونم عزیزم. واقعا همینطوره تا این لحظه با همه سختیش برام خیلی شیرین و رویایی بوده. مامان از وقتی فهمیده تماسهاش و خیلی بیشتر کرده و من تقریبا هر شب می تونم باهاش حرف بزنم این برام خیلی با ارزشه.

فیونا پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ب.ظ

مبارک باشه . تازه کجاشو دیدی وقتی شروع به لگد زدن بکنه چه کیفی میکنی.

ممنون عزیزم.

الف.م جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:11 ق.ظ http://dahe40.blogfa.com

مبارک باشه . خیلی خوشحال شدم از شنیدن این خبر خوب
منم مث تو تنها بودم. تو ماه دوم و سوم که یک ماه استراحت مطلق داشتم از گرسنگی مجبور شدم پاشم تا حداقل یه غذایی برای خوردن باشه. حتی روز زایمانم هم چون زودتر از موعد بود بازم منو همسرم تو بیمارستان تنها بودیم
یکی از ویژگی های مادر شدن اینه که آدم قوی می شه چون می دونی که منبعد تو باید تکیه گاه یه موجود کوچولوی نیازمند باشی و ازش به خوبی مراقبت کنی. در ضمن تنهایی باعث می شه همسر بیشتر همکاری و مشارکت کنن
به خیر و خوشی انشالا

ممنون آذر عزیز. امیدوارم بتونم مادر خوبی باشم. آره از محاسن تنهایی هم همکاری همسره هم صمیمیت بیشتر.

بهارک جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:07 ب.ظ

مرجان جونم سلام. از همون لحظه ای که اون جمله ی ". روزهای بعد هم چیز به طرز عجیبی برام بد بو" رو خوندم گفتم ای دل غافل دیدی بچه شون ویزا و شناسنامه پرتغال رو داره خوش به حالشون. خیلی بهت تبریک میگم. امیدوارم بچه نازت که البته امیدوارم جنسیتش هم طبق میل خودت و همسرت باشه زیر سایه پدر و مادرش خیلی خوب به دنیا بیاد و خیلی خوب بزرگ بشه و خیلی خوب هم زندگی کنه و شما هم همیشه نظاره گر موفقیتهاش باشید. خلاصه دور همی بهتون خوش بگذره. حتما از خودت با نی نی زیر پوستیت عکس بگیر. یادت نره. سونو هاش رو هم نگه دار. خلاصه هر چی باشه اینا اولین عکسهای زندگیش هستن... پسر من خیلی باحاله ولی دختر یه چیز دیگه است. همدم و مونس آدمه...

سلام بهارک عزیزم ممنون. قانون اروپا با امریکا و کانادا فرق داره اینجا اقامت بر اساس خون نه خاک صرفا کوچولوی ما اینجا بدنیا می یاد و ما براش شناسنامه ایرانی می گیریم.ممنون بابت آرزوهای قشنگت از تو چه پنهون ما هر دو عاشق دختریم ولی کلا به جنسیت فکر نمی کنیم اگه پسر هم باشه هیچ فرقی برامون نداره الان فقط به سلامتیش فکر می کنیم. آره حتما براش همه چیزش رو نگه می دارم. خدا دختر و پسر نازت رو زیر سایه ی شما و پدرشون حفظ کنه.

نینا شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ق.ظ

مرجان عزیزم هم شوک شدم هم خوشحال...
خیلی تبریک می گم برای این اتفاق قشنگ و حس زیبایی که داری تجربه میکنی. برات خوشحالم . مراقب خودت باش. شاد باشی.

ممنون نینای عزیزم. حتما تو هم همینطور.

بهارک یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ق.ظ

اوائل من از پسر بدم میومد و آقامون خوشش میومد. ولی حالا برعکس من خیلی خوشم میاد و هر روز روزی 4 5 بار میخورمش. خیلی خوشمزه است. البته فقط من نیستم که بچه مو میخورم بعضی ماهیا هم هستن که بچه هاشون رو میخورن. منم شدم مثل اونا! خلاصه که پسر دختر فرقی نداره هر دو شون میوه وجود آدمن. امیدوارم از کوچیکیای بچه ت لذت کافی ببری. مامانم میگه هر روز واسه اون روزای کودکیتون دلم تنگ میشه و میگم کاش بزرگ نشده بودین و از دور و برم پراکنده نشده بودین... کودک خوبه. به آدم گیر نمیده با آدم مخالفت نمیکنه معصومه بی دست و پا و باحاله تپله قل میخوره رو زمین و نمیتونه راه بره خلاصه خیلی باحاله... آخ که دلم تنگ شد...

پسرت خوب خیلی خوردنیه. آره واقعا همینطوره بچه ها به یه چشم بهم زدنی بزرگ می شن. من هنوز از تصور بچه گیای برادرم لذت می برم ولی الان 23 سال گذشته. از این به بعد هوا داره بهتر می شه می تونم از طبیعت لذت ببرم و کمتر احساس تنهایی می کنم. امیدوارم روزهای خوبی در انتظارم باشه. دلتنگ مامانمم ولی سعی می کنم تحمل کنم. ممنون که به یادمی.

فرناز شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:09 ب.ظ http://dailyevents.blogfa.com

تبریک میگم عزیزم. مراقب خودتو و نی نی کوچولوت باش

سلام فرناز جون خوش اومدی ممنونم عزیزم. منتظر یه خبر از تو و کوچولوی نازت بودم خیلی خوشحالم کردی.

زری سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ب.ظ

سلام. خیلی خوشحال شدم امیدوارم تجربه قشنگ و عمیقی داشته باشی. آدم با مادر شدن واقعا عوض مبشه خیلی چیزها براش معنا و مفهوم جدید پیدا میکنه و جالبه هرروز نوتر و کاملتر میشه. براتون یه خانواده ی شاد شاد شاد آرزو میکنم . بوس

سلام زری عزیز ممنون از لطفت. همینطوره ولی آدم تا باورش کنه خیلی طول می کشه من هنوز بعضی وقتها یه هو یادم می یاد تو چه شرایطی هستم. سراسر هیجان و شیرینی و البته استرس. ممنونم امیدوارم تو هم همیشه شاد و سلامت باشی.

مهردخت چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:58 ق.ظ

امیدوارم همه چی خوب خوب باشه مامان خانومی

ممنونم مهردخت جان خدا رو شکر خوبه. فقط کمی سرما خوردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد